عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

آرایشگاه

چند روز پیش بعد از ظهر که باباعلی از سرکار اومد تو رو با خودش برد آرایشگاه اولین بار بود تو و باباجون تنهایی میرفتین بابا علی میگفت خیلی خیلی همکاری کردی و یک سر سوزن اذیت نکردی   خیلی ماه شدی مبارکت باشه عزیزم انشاالله دامادیت   ...
18 مهر 1394

تولدت مبارک علیرضا

هفتم مهر تولد علیرضای عزیزم شب قبلش به مناسبت تولدش یه جشن کوچیک خونه ی عزیز داشتن تو هم عاشق جشن و شادی هستی میگفتی امشب تولد من و علی و علیرضاس بهت خوش گذشت و با بچه ها بازی کردی   نمیذاشتی علیرضا شمع روی کیک رو فوت کنه میگفتی تولد منه میخواستم تو رو ببرم تو اتاق تا علیرضا راحت شمع کیک رو فوت کنه اما دایی بهمن گفت جشن واسه بچه هاس شمع رو چند بار روشن کرد و همتون با هم فوت میکردید اونقد بازی کردی که بعد از خوردن شام دیگه نا نداشتی بنشینی و نشسته داشت خوابت میبرد آخر شب تموم بادکنک ها رو جمع کردی و با خودت آوودی خونه!! دست گلت درد نکنه ...
18 مهر 1394

حنابندون

نازنینم چند روز پیش حنابندون سمیرا جون (دختر خاله ی باباعلی ) بود از صبح حسابی ذوق داشتی و منتظر بودی تا شب بشه و بری عروسی شب گه رفتیم خونه ی خاله همینکه آهنگ قطع میشد شاکی میشدی قبل از اومدن عروس هم دایم سراغ عروس رو میگرفتی وقتی عروس اومد و جشن شروع شد، با وجود اینگه حسابی خسته بودی و خوابت میومد اصلا کم نذاشتی و کلی رقصیدی ببین چقدر چشمات خسته اس و خواب داری واقعا نمیدونم تو و حدیث اینجا داشتین چکار میکردین فقط به نظرم صحنه جالبی اومد و ازش عکس گرفتم اینجا هم حنا گذاشتی به دستات الهی که همیشه دلت شاد باشه نازنینم خاله سمیرا الهی که خوشبخت باشی ...
18 مهر 1394

زیارتتون قبول

شاید سال ها بعد وقتی این خاطره رو میخونی یه جایی لابلای کتابای تاریخیتون نوشته شده باشه راجع به مراسم حج امسال و خون هزاران مسلمانی که در منا جاری شد... تمام خانواده ها حتی اون هایی که حاجی نداشتن دایم با نگرانی پیگیر اخبار بودن خدا صبر بده به همه ی اونهایی که عزیزانشون رو از دست دادن شکر خدا حاجیِ خانواده ی بابا علی به سلامت برگشت و هفته ی گذشته مهمانی و ولیمه میداد چقدر رابطه ات با امیر جواد نازنینم خوبه... چقدر دلم میخواس یه برادر به سن و سال اون داشتی اونقدر تو سالن هواتو داشت که با خیال راحت نشسته بودم و فقط چند باری دنبالت اومدم... اون شب بازی بین بچه ها برات خیلی شیرین بود و حسابی بهت خوش گذشت ...
18 مهر 1394

دوستان من

عزیز مادر ماه گذشته یک صبح گرم قراری دوستانه گذاشتم با دوستانی که مدت ها ازشون بی خبر بودم سه تا از دوستانم بچه هایی به سن تو داشتن، که تو چند ماهی ازشون بزرگتر بودی به رسم دوران دانشجویی قرارمون تو امامزاده علی بن جعفر بود و چون تو خیلی اونجا رو دوست داری حدس میزدم روز خوبی در پیش داشته باشیم تا حدودی هم بود تا وقتی که تو حیاط بودیم عالی بودی داخل امامزاده هم نیم ساعتی خوب بودی اما همینکه نی نی ها گیر دادن به وسیله های تو بنای ناسازگاری گذاشتی کلا خیلی حساسی که کسی به وسیله هات دست بزنه خصوصا کلاهت! دایم سر نی نی ها رو گرم میکردم که کاری به وسیله های تو نداشته باشن اما تو تا جایی که میشد کلاهت رو ...
18 مهر 1394
1